ناتوان و رنجورم
غزل که دست خودم نیست گاه مجبورم
که وانمود کنم از علایقم دورم
عذاب می کشم از بی کسی و تنهایی
میان این همه ادم که کرده محصورم
شکست میخورد از من همیشه عقل اما
به عشق وعاطفه هرگزنمی رسد زورم
اگر چه حال و هوایم همیشه بارانی
و از ارائه اشعا ر شاد معذورم
ضررنکرده ام و چشم خیس من عمری
ااین که چشم به راهت نشسته مسرورم
ووصل؟خواب و خیال است این حقیقت
قبول کن دل پر ارزو و مغرورم
بچین که هدیه ناقابلی ست بعد از من
برای توست اگر گل شکفت بر گورم
عجب حکایت تلخی شده است دل کندن
سفر بخیر تن ناتوان و رنجورم